کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت :
" ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …"
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : " این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم . "
روباه گفت : " ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم . "
کلاغ گفت : " باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند . "
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : " بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی . "
روباه گفت : " بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال . "
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : " بی شعور ، این چی بود ؟! "
کلاغ گفت : " کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند !"
نظرات شما عزیزان: